این سایت برای همگان قابل استفاده است



چشمانش هیچ چیزی را نمیدید سیاهی مطلق.!تمام وسایل را لمس می کرد و در دنیای بی رنگش به آنها جان و رنگ تازه ای میداد.

رنگ هایی که هیچ کس تا به حال به چشم ندیده بود!

کاش کسی میدانست که در مغزش چه ها می گذرد. اوهمیشه تضاهر میکرد اما من می دانم که درونش چه طوفانی برپاست

طوفانی که تمام حواسش را در هم آمیخته .

. گذشت و دخترک بینا شد اما باز هم رنگ شادی را ندید!


غرق در کتاب بود،ابروان سیاهش همانند رشته کوه های زاگرس با چین و چروک های زیبا به یک دیکر پیوسته بودند.

چمانش راتنگ و اخمش را غلیظ تر کرد لبش را گزید،چشمانش را روی هم گذاشت.       کتاب را بست و به سمت پناه گاهش قدم برداشت.

  پله ها را یکی پس از دیگری پشت سر گذاشت روی بام ایستاد و به نا کجا آباد خیره شد.            در فکر دخترک داستان بود آیا دخترک به خوشبختی خواهد رسید؟؟؟                 دستان بلورینش را در جیب هایش فرو برد سرش را روبه آسمان گرفت چشمانش آسمان آبی و بی هیچ لکه ایی از ننگ را قاب می گرفت،گه گداری هم دسته ای کبوتر پرواز کنان از بالای سرش پرواز کنان رد می شد.

لبخندی روی لبانش نقش بست یاد رویای کودکی اش افتاد این که سوار بر بالا کبوتری به سیارهء B612سفر کند تا با شازده کوچولو دوست شود.

لبخندش را فرو خورد به این می اندیشید که رویای العانش چیست؟ چه هدفی دارد؟

باز هم سوال های بی جواب و گنگ.

افکارش را به آن سوی مغزش فرستاد مکانی ناشناس!

صدایی در سرش فریاد می زد : بهشت تو هم اکنون و همین جاست! زیر لب زمزمه کرد پس در لحظه زندگی کن.

 

 


آخرین مطالب

آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها