چشمانش هیچ چیزی را نمیدید سیاهی مطلق.!تمام وسایل را لمس می کرد و در دنیای بی رنگش به آنها جان و رنگ تازه ای میداد.

رنگ هایی که هیچ کس تا به حال به چشم ندیده بود!

کاش کسی میدانست که در مغزش چه ها می گذرد. اوهمیشه تضاهر میکرد اما من می دانم که درونش چه طوفانی برپاست

طوفانی که تمام حواسش را در هم آمیخته .

. گذشت و دخترک بینا شد اما باز هم رنگ شادی را ندید!


مشخصات

آخرین مطالب این وبلاگ

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها