غرق در کتاب بود،ابروان سیاهش همانند رشته کوه های زاگرس با چین و چروک های زیبا به یک دیکر پیوسته بودند.

چمانش راتنگ و اخمش را غلیظ تر کرد لبش را گزید،چشمانش را روی هم گذاشت.       کتاب را بست و به سمت پناه گاهش قدم برداشت.

  پله ها را یکی پس از دیگری پشت سر گذاشت روی بام ایستاد و به نا کجا آباد خیره شد.            در فکر دخترک داستان بود آیا دخترک به خوشبختی خواهد رسید؟؟؟                 دستان بلورینش را در جیب هایش فرو برد سرش را روبه آسمان گرفت چشمانش آسمان آبی و بی هیچ لکه ایی از ننگ را قاب می گرفت،گه گداری هم دسته ای کبوتر پرواز کنان از بالای سرش پرواز کنان رد می شد.

لبخندی روی لبانش نقش بست یاد رویای کودکی اش افتاد این که سوار بر بالا کبوتری به سیارهء B612سفر کند تا با شازده کوچولو دوست شود.

لبخندش را فرو خورد به این می اندیشید که رویای العانش چیست؟ چه هدفی دارد؟

باز هم سوال های بی جواب و گنگ.

افکارش را به آن سوی مغزش فرستاد مکانی ناشناس!

صدایی در سرش فریاد می زد : بهشت تو هم اکنون و همین جاست! زیر لب زمزمه کرد پس در لحظه زندگی کن.

 

 


مشخصات

آخرین مطالب این وبلاگ

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها